جدول جو
جدول جو

معنی بی طور - جستجوی لغت در جدول جو

بی طور(طَ / طُو)
مرکّب از: بی + طور، بدوضع. بی روش. بدسلوک. (ناظم الاطباء)، رجوع به طور شود، بی میلی. بی مهری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بی توش
تصویر بی توش
(دخترانه)
همیشه سایه (نگارش کردی: ب توش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بی خود
تصویر بی خود
بی هوش، بی حال، بی اختیار، خارج شده از حالت طبیعی، شوریده، بیهوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی ذوق
تصویر بی ذوق
بی سلیقه، کسی که علاقه و توجه به زیبایی و هنر نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
نافهم، نادان، بی عقل
فرهنگ فارسی عمید
مرکّب از: بی + نور، بی فروغ، (آنندراج)، بدون روشنی، (ناظم الاطباء)، که نور ندارد:
بسوزد بدوزد دل و دست دانا
به بی خیر خارش به بی نور نارش،
ناصرخسرو،
این تیره و بی نور تن امروز بجانست
آراسته چون باغ به نیسان و به آذار،
ناصرخسرو،
خمیده گشت وسست شد آن قامت چو سرو
بی نور ماند و در شب شد آن طلعت هژیر،
ناصرخسرو،
شمس بی نور و خواجۀ بی اصل
چند از این دفع گرم و وعده سرد،
انوری،
شب ندیدی رنگ کان بی نوربود
رنگ چبود مهرۀ کور و کبود،
مولوی،
- بی نور کردن، نور بردن، محو روشنایی کردن، فرونشاندن چراغ و خاموش کردن، (ناظم الاطباء)،
، نابینا و کور، (ناظم الاطباء)، (در تداول فارسی زبانان از عامه) که کاری از دستش برنیاید، که کمک بکسان و دوستان نکند یا نتواند، که فائدتی هیچگاه بر وجود او مترتب نبود، که بر کسان و آشنایان هیچ نوع ثمری نبخشد، (یادداشت مؤلف)، بی مصرف و بی عرضه، (فرهنگ عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: بی + زور، کم زور، ضعیف، (آنندراج)، بی نیرو، بی توش، (از یادداشت مؤلف)، مقابل بنیرو، ضعیف و ناتوان و بیقدرت، (ناظم الاطباء) :
زمانه با هزاران دست بی زور
فلک با صدهزاران دیده شبکور،
نظامی،
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بدان بازوی بی زورش،
حافظ،
- بی زور گشتن، ناتوان شدن، ضعیف شدن:
بسا بینا که از زر کور گردد
بسا آهن بزر بی زور گردد،
نظامی،
- امثال:
زوردار بی زور را خورد، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غَ / غُو)
مرکّب از: بی + غور، بی پایاب. کم عمق و پایاب.
لغت نامه دهخدا
(وَ)
بی همال. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). بی چون. بی مانند. بی همال:
در کفایت بی نظیری در مروت بی بدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی آوری.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
و رجوع به ’آور’ شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
ناپاک. بی طهارت:
غره مشو بدانکه ترا طاهر است نام
طاهر نباشد آنکه پلید است و بی طهور.
ناصرخسرو.
رجوع به طهور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بی جوهر
تصویر بی جوهر
ناهنرمند و نادان و بیعقل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی زور
تصویر بی زور
ضعیف، کم زور، بی نیرو
فرهنگ لغت هوشیار
این جور چنین اینچنین. یا که این طورخ در موردی گویند که خبر یا مطلبی بر خلاف رضا شنیده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
بخاریی را گویند که در هوای گرم از زمین بر خیزد بسیاری و سختی گرما. یا ایام باحور. ایام باحورا روزهای گرم هفت روزند که اولشان نوزدهم نموز است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از با سور
تصویر با سور
نوعی از بیماری مقعد و بینی، جمع بواسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی ذوق
تصویر بی ذوق
بیمزه، بی سلیقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی روح
تصویر بی روح
اوزشتان بی جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی سود
تصویر بی سود
بدون فایده، بی نتیجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
کم خرد نادان گول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی بصر
تصویر بی بصر
نابینا، کور دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی جگر
تصویر بی جگر
بی جرات و بیمناک، بزدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خطر
تصویر بی خطر
بیخوف و بیم، بی قدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی خبر
تصویر بی خبر
نا آگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بی اثر
تصویر بی اثر
بادرم: ناتخشای اکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از این طور
تصویر این طور
اینگونه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی شور
تصویر بی شور
بی علاقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی خبر
تصویر بی خبر
سرزده، ناآگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی روح
تصویر بی روح
بی جان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بی شعور
تصویر بی شعور
نادان، بی خرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از به زور
تصویر به زور
اجباری
فرهنگ واژه فارسی سره
تار، تاریک، تیره، کدر
متضاد: روشن، منور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی قوت، زپرتی، ضعیف، ناتوان، نحیف، نزار
متضاد: پرتوان، توانمند، زورمند، قوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدمزه، غذا یا علوفه ی غیرقابل استفاده، ناکارآمد بدرد نخور
فرهنگ گویش مازندرانی
بی خبر، ناآگاه، ناگهانی
فرهنگ گویش مازندرانی
بی جان، صاف روشن (در قائم شهر)
فرهنگ گویش مازندرانی